آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی |  تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش
آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی |  تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش

خط آرزو!

مرد دامداری فرزندش را برای تحصیل و آموختن دانش به مدرسه شیوانا فرستاد. چند ماه بعد باعجله به مدرسه آمد و به شیوانا گفت: "خبردار شده‌ام که چند ماه دیگر از طرف حاکم بزرگ نمایندگانی به روستاها می‌آیند و بهترین نجارها را برای کار در ساخت و ساز بارگاه حاکم اجیر می‌کنند. گمان می‌کنم اگر پسرم در این چند ماه باقیمانده، نجاری یاد بگیرد شانس بهتری برای خوشبختی در آینده پیدا خواهد کرد."
شیوانا تبسمی کرد و پسر دامدار را خواست و از او پرسید: "اگر قرار شود نجاری یاد بگیری و نمایندگان حاکم بزرگ تو را به عنوان یکی از نجارها انتخاب کنند و بعد از چند سال از این راه پول کلانی به دست آوری چه می‌کنی؟!"
پسر جوان گفت: "به روستای خودم برمی‌گردم و مزرعه‌ای بسیار بزرگ، با تعداد زیادی گاو و گوسفند می‌خرم و شغل پدرم را در حدی بسیار وسیع‌تر ادامه می‌دهم!"
شیوانا تبسمی کرد و به مرد دامدار گفت: "گمان نکنم پسرت نجار خوبی شود. اما در هر صورت تصمیم نهایی با توست!"
مرد دامدار با سماجت پسرش را از مدرسه بیرون آورد و به کارگاه نجاری فرستاد.
چند ماه از این ماجرا گذشت. نمایندگان حاکم بزرگ به روستاها آمدند و نجارهای زبده هر روستا را انتخاب کردند و با خود بردند. اما پسر مرد دامدار جزو انتخاب‌شده‌ها نبود. مرد دامدار غمگین و افسرده در حالی که پسرش را دنبال خود می‌کشید به مدرسه شیوانا آمد و گفت: "افسوس که هر چه در این مدت خرج آموزش نجاری به این پسر کردم، همه‌اش هدر رفت. با وجودی که بهترین معلم‌ها را برایش اجیر کردم اما دست و دلش به کار نرفت و نجار خوبی نشد. نمایندگان حاکم هم او را نپسندیدند و جوانان دیگری را با خود بردند. خواستم دوباره به مدرسه برگردد تا ذهنش باز شود و معلوم شود که در آینده چه شغلی مناسب او خواهد بود."

ادامه مطلب ...

خانه‌ای به بزرگی زمین!

فضانوردان وقتی ماموریتشان در فضا به اتمام می‌رسد و به زمین برمی‌گردند. به محض این‌که فرود می‌آیند، اولین پیامی که مخابره می‌کنند این است: "ما به سلامت به خانه بازگشتیم!" معنای این جمله این است که آنها با موفقیت به زمین برگشته‌اند. انگار برای آنها که از فضای دور می‌آیند کل زمین خانه آنهاست.
وقتی شخصی از کشورش دور می‌شود و به کشوری خارج سفر می‌کند، در بازگشت به محض این‌که از مرزهای وطن عبور می‌کند و وارد کشورش می‌شود می‌گوید: "به خانه برگشتم!" برای این شخص کل کشورش خانه اوست.
خانواده‌ها وقتی از شهر خود به شهری دیگر سفر می‌کنند، در مسیر بازگشت زمانی که دورنمای شهر خود را می‌بینند با شادمانی می‌گویند بالاخره به خانه رسیدیم. برای آنها کل شهر خانه آنهاست.

ادامه مطلب ...

زحمت نگهداری نقاشی روی بادکنک!

نقاش‌های بزرگ همیشه سعی می‌کنند بهترین و ماندگار‌ترین پارچه را برای کشیدن نقش‌های خود انتخاب کنند. درست شبیه نجارهای کارکشته که بهترین چوب را برای ساخت شاهکارهای خود برمی‌گزینند و مجسمه‌تراش‌های معروف که بی‌نقص‌ترین سنگ‌ها را سفارش می‌دهند. همه می‌خواهند هنر و شاهکار خود را روی چیزی بیافرینند که بعد از خلق آن دیگر نگران از دست دادنش نباشند.
اما از سوی دیگر آنها که نقاش نیستند و چیزی از نجاری و مجسمه‌سازی نمی‌دانند، چیزهای ناپایدار مثل آب و هوا و بادکنک را برای نقش‌آفرینی و هنرنمایی خود انتخاب می‌کنند. زمان بگذرد بادکنک تغییر شکل می‌دهد و همه نقش‌های روی خود را به هم می‌ریزد و نقاش‌های جعلی، طلبکارانه می‌گویند مشکل از خود بادکنک بود! وگرنه نقاشی ما حرف نداشت! و هیچ کسی نیست که بپرسد چرا از‌‌ همان ابتدا بادکنک را به عنوان بوم نقاشی انتخاب کردید؟!
خیلی از ما، خود را گرفتار نگهداری نقش‌های بادکنکی کرده‌ایم و از صبح تا شب سعی می‌کنیم با باد کردن بادکنک‌هایی که با کمترین گرما و سرما شکل می‌بازند، نقش‌هایی را که برایشان هزینه پرداخته‌ایم حفظ کنیم.
کافی است روی یک بادکنک نقاشی کنید تا به خوبی متوجه شوید که با گذر زمان و کم و زیاد شدن باد، چه بلایی سر نقاشی بادکنکی شما می‌آید. باد بادکنک که زیاد شود نقش روی آن کمرنگ و رنگ‌پریده می‌شود و تناسب اشکال و قواره‌هایش به هم می‌ریزد. وقتی هم که باد بادکنک شروع به خالی شدن کند چروکیدگی و بی‌تناسبی اولین بلایی است که سر نقاشی‌های سطح بادکنک می‌آید.
بادکنک توخالی است. داخلش فقط باد است و تا زمانی که بتواند باد را درون خود نگه دارد، وجود دارد و می‌تواند نقش‌های روی خود را حفظ می‌کند. اما به راستی آیا حیف نیست که انسان شب و روز خود را به باد کردن بادکنک‌هایی هدر دهد که روی آنها نقش‌های ناپایدار کشیده است؟ می‌پرسید مگر چنین انسان‌هایی وجود دارند؟ برای یافتن جواب کافی است به اطراف خود نگاه کنید.

ادامه مطلب ...

راه دومی وجود ندارد!؟

آزمون‌های کنکور معمولا چهار گزینه‌ای هستند. سوالی مطرح می‌شود و داوطلب باید از بین چهارجواب یکی را انتخاب کند. از دید بسیاری از آدم‌ها، تعداد گزینه‌های پیش رو هر چه بیشتر باشد بهتراست. شاید به همین دلیل است که از قدیم سعی می‌کردند فروشندگان یک صنف را در یک منطقه جمع کنند تا خریداران، گزینه‌های بیشتری برای انتخاب مقابل خود داشته باشند. بعضی دیگر معتقدند هر چه حق انتخاب افراد بیشتر شود سردرگمی و ابهام هم به‌‌ افزایش می‌یابد، در نتیجه بهتر است تعداد گزینه‌ها به حداقل کاهش یابد تا هم انتخاب‌کننده احساس کند دارد انتخاب می‌کند و هم گزینه‌های خاص امتیاز بیشتری به دست آورند. از اینها گذشته، نکته مهم این‌جاست که اکثر آدم‌ها معتقدند حداقل گزینه‌ها برای هر آزمونی، هرگز از دو تا نمی‌تواند کمتر باشد. برای همین است که در زندگی از حرف واسط «یا» زیاد استفاده می‌شود: یا این یا آن، مثبت یا منفی، سفید یا سیاه، با من یا علیه من و...
هیچ‌کس باور نمی‌کند کمتر از دو گزینه انتخابی می‌تواند وجود داشته باشد. اما حقیقت این است که بخش زیادی از امتحانات زندگی در واقعیت تک‌گزینه‌ای هستند. یعنی مقابل انسان‌ها یک راه بیشتر وجود ندارد. یا باید آن راه را همین الان انتخاب کرد یا منتظر ماند تا زمان انتخابش فرارسد، راه دومی وجود ندارد.
به زبان ساده چیزی به نام تاریکی وجود ندارد. تاریکی‌‌ همان نبودن روشنایی است. یا باید چراغ را همین الان روشن کرد و یا این‌که منتظر ماند تا زمان روشن شدن چراغ فرارسد.

ادامه مطلب ...

این‌ها به خاطر تو نمی‌آیند!

در دهکده شیوانا رسم بود که یک روز خاص هفته همه فروشندگان دهکده‌های اطراف در میدانی بزرگ جمع می‌شدند و اجناس خود را به قیمت مناسب عرضه می‌کردند. در این روز فروشنده‌ها سعی می‌کردند اجناس باکیفیت و مرغوب خود را به قیمت پایین بفروشند و از این بابت ضمن این‌که سود خوبی به دست آورند رضایت مشتری‌های محلی و غریبه را هم جلب کنند.
شاگردان مدرسه شیوانا نیز سبزیجات و محصولاتی را که در زمین‌های مدرسه به عمل آورده بودند در این بازار عرضه می‌کردند.
روزی شیوانا سرزده به سراغ شاگردانش رفت. یکی از آنها را دید که میوه‌های درشت و رسیده را جلوی دید مشتری روی هم چیده است تا مشتری را به سمت خود جلب کند. اما وقتی مطمئن می‌شد که مشتری واقعا قصد خرید دارد در سبد مشتری از میوه‌های درهم و با کیفیت پایین می‌ریزد و اگر مشتری اعتراض می‌کرد با خشونت می‌گفت میوه‌ها درهم است و چاره‌ای جز قبول نداری!؟
شیوانا شاگرد را صدا زد و به او گفت: "از امروز به بعد دیگر حق نداری میوه‌های مدرسه را بفروشی. برو و یکی دیگر را به جای خودت بفرست!"
شاگرد با ناراحتی گفت: "اما من که به سود مدرسه عمل کردم و موفق شدم میوه‌های نامرغوب را به قیمت خوب به مردم قالب کنم؟"
شیوانا گفت: "تو نه تنها حیثیت مدرسه را از بین بردی بلکه به اعتبار این بازار و بقیه فروشنده‌ها هم آسیب رساندی. مردم دهکده و روستاهای اطراف برای این به بازار نمی‌آیند که تو گولشان بزنی و فریبشان بدهی. آنها اگر از همان ابتدا بدانند تو قصد فروختن اجناس نامرغوب را داری، اصلا به سمت تو نمی‌آیند. آنها برای خرید مقابل غرفه تو می‌ایستند چون به سابقه و گذشته این بازار و انصاف بقیه فروشندگان اعتماد می‌کنند و تو را هم مانند آنها منصف و جوانمرد می‌دانند. متاسفانه تو از همین اعتماد و اطمینان آنها سوء‌استفاده می‌کنی و این زشت‌ترین کاری است که از یک انسان برمی‌آید.

ادامه مطلب ...

هرگز دست از دوست داشتن برندار!

دوست داشتن و عاشق شدن به ظاهر کار ساده‌ای است. با یک نگاه یا جمله، دل می‌بازی و عاشق می‌شوی! اما پابرجا ماندن بر سر عشق و دوستی دیگر کار ساده‌ای نیست. خیلی‌ها چون دل‌باختن را کار ساده‌ای می‌دانند آن را کار ساده‌دلان می‌پندارند و همیشه نصیحت می‌کنند که انسان عاقل و دوراندیش آسان دل نمی‌بازد و اگر هم ببازد به وقتش راحت دل می‌کَنَد. اما حقیقت این است که هیچ چیزی مانند دوست داشتن پایدار، حیات نمی‌بخشد و زندگی انسان‌ها را متحول نمی‌سازد.
عشق باعث می‌شود کودکی که هیچ‌کدام از نیازهای ضروری‌اش را نمی‌تواند برآورده سازد، از لحظه تولد حامی و پشتیبانی قدرتمند به اسم مادر و پدر داشته باشد. حامیانی که او را تا زمان بزرگی و حتی تا سنین پیری حمایت می‌کنند و تنها نمی‌گذارند. عشق به خاک میهن باعث می‌شود متجاوزان و دشمنانی که چشم طمع به دارایی‌های یک ملت دارند، جرات حمله و تجاوز را نداشته باشند. عشق به همسر باعث می‌شود یک انسان تا مرز فداکاری و ایثار نسبت به شریک زندگی خویش پیش رود و عشق به خود باعث می‌شود فرد به هر ذلتی تن درندهد و شرافت خود را به هر قیمتی که هست حفظ کند. در یک کلام عشق معجزه می‌کند و دوست داشتن و عاشق شدن نه تنها کار ساده‌دلان نیست، بلکه شیوه عاقل‌ترین و قدرتمندترین انسان‌های روی زمین است.

ادامه مطلب ...

صاحب بدون اختیار

شیوانا به همراه یکی از شاگردان از راهی می‌رفتند و برای استراحت و صرف ناهار در یک مهمان‌سرای بین‌راهی متوقف شدند و روی تختی نشستند تا غذایشان را بخورند. در فاصله‌ای نه چندان دور از آنها دو زن جوان با صدای بلند مشغول گفت‌و‌گو بودند. طوری که همه صدای آنها را می‌شنیدند.
زن اولی گفت: «من از پدر و مادرم مال و منال زیادی را به ارث برده‌ام. ده‌ها زمین و مزرعه دارم با وجود این از لحاظ درآمد در مضیقه هستم. جرات فروختن آنها را ندارم چون همسرم بلافاصله پول آنها را به بهانه‌های مختلف از من می‌گیرد و من می‌ترسم این ارثیه‌ها را مفت از دست بدهم. برای همین مانند فقیران زندگی می‌کنیم و برای آینده خود هیچ برنامه‌ریزی ندارم!»
زن دومی گفت: «پدر و مادر من زیاد پولدار نبودند. آنها یک قطعه زمین و یک کلبه برایم به ارث گذاشتند. زمین را دو قسمت کردم بخشی از آن را فروختم و بخشی دیگر را به یک کشاورز اجاره دادم. با پولی که از فروش نصف زمین به دست آوردم یک کارگاه بافندگی و خیاطی در کنار کلبه دایر کردم و در آن مشغول بافت پارچه و لباس شدم، چند سالی است که وضع درآمدی خودم و خانواده‌ام هم خوب شده و از این بابت نگرانی نداریم. خودم و همسرم و بچه‌ها نیز نزد استاد معروفی مشغول یاد گرفتن فنون جدید بافندگی و دوزندگی هستیم و به زودی می‌توانیم به یک خانواده ماهر در این زمینه تبدیل شویم.»
زن اول با غرور گفت: «اما اگر سال‌ها زحمت بکشید، تو و خانواده‌ات نمی‌توانید به اندازه من ثروت و دارایی داشته باشید. من هنوز از شما ثروتمند‌تر هستم.»

ادامه مطلب ...

شاید واقعا سردشان باشد!؟

می‌گویند همه‌اش تقصیر زندگی ماشینی است! اینکه انسان نسبت به همنوع خودش بی‌رحم شده و فقط به فکر خودش است را خیلی‌ها به گردن ماشین و روبات و کامپیوتر و اینترنت و فناوری قرن بیست و یک می‌اندازند. اما وقتی خوب نگاه کنیم می‌بینیم این حرف آن‌قدرها هم درست نیست. چون که در یک هوای سرد زمستانی، وقتی پیرمردی بازنشسته در صف اتوبوس منتظر نشسته تا به منزل برسد، خیلی‌ها که هیچ چیزی از کامپیوتر و اینترنت سرشان نمی‌شود و از مال دنیا فقط یک ماشین معمولی دارند با وجودی که مسیر را خالی و بدون مسافر طی می‌کنند باز هم دلشان نمی‌آید این پیرمرد یا کودک یا خانواده را به مقصد برسانند.
انگار همه چیز را گردن فناوری و زندگی ماشینی انداخته‌ایم تا فقط خودمان را راحت کنیم. وگرنه چگونه ممکن است دختر یا پسری را که برای فرار از سرما به جای دستکش جوراب‌های پاره به دستش کرده و در چهارراه‌ها و توقفگاه‌ها آدامس و گل می‌فروشد، فریبکار و ثروتمند بدانیم و برای راحتی وجدانمان بگوییم آنها تظاهر به سرد بودن می‌کنند. وگرنه هوا آن‌قدرها هم سرد نیست!
بپذیریم که در این فصل سرما خیلی از کسانی که پاهای خیس و سرمازده‌شان را مقابل لوله اگزوز اتوبوس و ماشین‌ها می‌گیرند شاید واقعا سردشان باشد!

ادامه مطلب ...

آنها می‌دانند!

زنی با چند بچه قد و نیم قد نزد شیوانا آمد و به او گفت: "شوهرم دامدار است و درآمد خوبی دارد. اما به جای این‌که ثروتش را خرج تغذیه و رفاه همسر و کودکانش کند خرج لباس و اسب و تجملات خودش می‌کند و دایم سعی می‌کند با پول ریختن به پای دوست و آشنا به آنها ثابت کند که از لحاظ مالی وضعش عالی است و از بقیه جلوتر است."
شیوانا با تعجب گفت: "این آدم‌هایی که شوهرت پولش را برای آنها خرج می‌کند از احوال و تنگدستی شما باخبرند؟"
زن سرش را پایین انداخت و گفت: "آری آنها گاهی به در منزل می‌آیند و وضع من و بچه‌ها را از نزدیک می‌بینند. اما هیچ نمی‌گویند و می‌روند. انگار فقط همسرم را قبول دارند."
شیوانا لبخندی زد و به زن گفت که به منزل برود.
روز بعد شیوانا سراغ شوهر زن را گرفت. مردی را نشانش دادند با لباسی شیک و گران‌قیمت که در غذاخوری دهکده جشن گرفته است. شیوانا به آنجا رفت و کنار مرد نشست و آرام در گوش او گفت: "همه اهل دهکده می‌دانند!؟"
مرد باتعجب گفت: "چه چیزی را؟"
شیوانا دوباره آهسته گفت: "این‌که زن و بچه تو در منزل دچار فقر و تنگدستی هستند و این حرکات تو نمایشی و ظاهری است."
مرد با عصبانیت گفت: "این غیرممکن است! هیچ‌کس نمی‌داند. من دارم پول خرج می‌کنم. این نشانه ثروتمندی و دست و دلبازی من است!"
شیوانا با لبخند رو به حاضران کرد و گفت: "دوستان مردی را می‌شناسم که فقط به ریخت و لباس خودش می‌رسد و حاضر است پول و ثروتش را برای غریبه‌ها خرج کند اما از تامین نیاز ابتدایی خانواده‌اش سر باز می‌زند. به نظر شما باید با چنین مردی چگونه برخورد کرد؟"
آدم‌های حاضر در میهمانی با پوزخند گفتند: "او آدم ساده‌لوحی است. باید پولش را گرفت و از او تا توانگر است استفاده کرد. نباید به او دل بست چون کسی که به خانواده خودش رحم کند مطمئنا با دوستانش هم مهربان نخواهد بود."

ادامه مطلب ...

شاید توفانی در راه است!

شیوانا از راهی می‌گذشت. در بین راه با جوانی همسفر شد که بسیار ناراحت و اندوهگین به نظر می‌رسید. شیوانا کمی با او راه سپرد و کم‌کم سر صحبت را باز کرد و دلیل اندوهش را پرسید. مرد جوان گفت: "آیا تا به حال به این فکر کرده‌اید که چرا روزگار ناگهان همه آرامش و زندگی‌ات را می‌ستاند و و همه ورق‌ها علیه تو برمی‌گردند و بی‌دلیل می‌بینی که همه درها و پنجره‌ها به روی تو بسته می‌شوند؟آیا دلیلی به جز بدبخت بودن وجود دارد؟"
شیوانا لبخندی زد و گفت: "حتما دلیلی هست؟"
مرد جوان خنده تلخی کرد و گفت: "هیچ دلیلی نمی‌تواند وجود داشته باشد!"
ساعتی بعد آنها نزدیک کلبه‌ای رسیدند. کلبه متعلق به مرد مزرعه‌دار عیالواری بود که بیرون کلبه مشغول کشت و زرع بود. دیری نپایید که هوا توفانی شد و مزرعه‌دار، شیوانا و مرد جوان را به کلبه‌اش دعوت کرد که تا فرونشستن توفان در کلبه او پناه گیرند.
توفان هر لحظه شدیدتر می‌شد. مرد مزرعه‌دار به همراه پسرانش به سرعت پنجره‌ها و منافذ کلبه را محکم بستند و پشت درها مانعی سنگین گذاشتند تا به راحتی باز نشود. سپس همه را به اتاق زیرزمین کلبه هدایت کرد و خطاب به جمع گفت: "قرار است توفان سختی بیاید. در و پنجره کلبه را کاملا بستم. برای احتیاط بد نیست چند ساعتی در این زیرزمین پناه بگیریم تا توفان رد شود."
شیوانا رو به پسر جوان کرد و گفت: "گاهى دنیا درها را به روی ما می‌بندد و به ظاهر همه پنجره‌های امیدمان را قفل می‌کند؛ زیباست که فکر کنیم شاید بیرون دارد توفان مى‌آید و دنیا می‌خواهد از ما محافظت کند! اگر یاد بگیری همه اتفاقات عالم را به فال نیک بگیری، می‌بینی بعضی مواقع باید شکرگزار بسته بودن درها و قفل بودن بعضی پنجره‌ها باشی!"