آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی |  تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش
آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی |  تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش

چگونه باشیم

آدم ها غالبا غیر معقول ، غیر منطقی و خود محورند،

اما تو .... به هر تقدیر از اشتباهات آنها بگذر و کمتر خرده بگیر.

 اگر مهربان باشی ،ممکن است که آدمها تو را متهم به خود پسندی کنند و به تو کم توجهی

کنند اما تو ..... به هر حال با آنها مهربان باش.

اگر فرد موفقی باشی ،حتما در بین آدمها تعدادی دوست غیر واقعی و نیز تعدادی دشمن

واقعی خواهی داشت . اما تو .... به هر حال در پی کسب موفقیت باش.

  اگر صادق و رو راست باشی ، ممکن است آدمها با تو فریب کاری کنند .

اما تو .... همواره صادق و رو راست باش.

 آنچه را سال ها مشغول ساختنش هستی ، ممکن است عده ای از آدمها تلاش کنند یک

شبه تخریبش کنند.

ادامه مطلب ...

بکار بندیم

سازنده‌ترین کلمه گذشت است، آن را تمرین کن. پرمعنی‌ترین کلمه «ما» است، آن را به کار ببر. عمیق‌ترین کلمه «عشق» است، به آن ارج بنه. بی‌رحم‌ترین کلمه "تنفر" است، از بین ببرش. خودخواهانه‌ترین کلمه "من" است، از آن حذر کن. ناپایدارترین کلمه "خشم" است، آن را فرو ببر. بازدارنده‌ترین کلمه "ترس" است، با آن مقابله کن. با نشاط ترین کلمه "کار" است، به آن بپرداز. پوچ‌ترین کلمه "طمع" است، آن را بکش. سازنده‌ترین کلمه "صبر" است، برای داشتنش دعا کن. روشن‌ترین کلمه " امید" است، به آن امیدوار باش. ضعیف‌ترین کلمه "حسرت" است، آن را نخور. تواناترین کلمه " دانش " است، آن را فراگیر. محکم‌ترین کلمه "پشتکار" است، آن را داشته باش. سمی‌ترین کلمه "شانس" است، به امید آن نباش. لطیف‌ترین کلمه "لبخند" است، آن را حفظ کن. ضروری‌ترین کلمه "تفاهم" است، آن را ایجاد کن. سالم‌ترین کلمه "سلامتی" است، به آن اهمیت بده. اصلی‌ترین کلمه اعتماد است، به آن اعتماد کن. دوستانه‌ترین کلمه "رفاقت" است، از آن سوءاستفاده نکن. زیباترین کلمه "راستی" است، با آن رو راست باش. زشت‌ترین کلمه "دورویی"است، یک رنگ باش. ویرانگرترین کلمه "تمسخر" است، دوست داری با تو چنین شود؟ موقرترین کلمه "احترام" است، برایش ارزش قایل شو. آرام‌ترین کلمه " آرامش" است، به آن برس. عاقلانه‌ترین کلمه "احتیاط" است، حواست را جمع کن. دست و پاگیرترین کلمه "محدودیت" است، اجازه نده مانع پیشرفت بشود. سخت‌ترین کلمه "غیر ممکن" است، وجود ندارد. مخرب‌ترین کلمه "شتابزدگی" است، مواظب پُل‌های پشت سرت باش. تاریک‌ترین کلمه "نادانی" است، آن را با نور علم روشن کن. کشنده‌ترین کلمه "اضطراب" است، آن را نادیده بگیر. صبورترین کلمه "انتظار" است، منتظرش بمان. قشنگ‌ترین کلمه "خوشرویی" است، راز زیبایی در آن نهفته است. تمیزترین کلمه "پاکیزگی" است... رساترین کلمه "وفاداری" است، سر عهدت بمان. تنهاترین کلمه "گوشه‌گیری" است، بدان که جمع همیشه بهتر از فرد بودن است. هدفمندترین کلمه "موفقیت" است، پس پیش به سوی آن

ورزش ، مهمترین عامل پیشگیری از پوکی استخوان

پوکی استخوان (که به معنای نازک و ضعیف شدن استخوان ها است) نگرانی اصلی اکثر خانم ها در سنین یائسگی است. از این رو لازم است پیشگیری را مدت ها پیش از یائسگی شروع کنیم. صرف نظر از کلسیم و ویتامین D کافی، ورزش مهمترین عامل پیشگیری از پوکی استخوان به شمار می رود.
ورزش، نه تنها از بین رفتن استخوان ها را محدود می کند، بلکه موجب تعادل و هماهنگی بهتر و تقویت عضلاتی می شود که هنگام ایستادن متکی به آنها هستیم.
بدین ترتیب مانعی نیز برای افتادن - که یکی از مهمترین علل اصلی شکستگی ها به شمار می رود- به وجود خواهد آمد. شکستگی استخوان لگن، به ویژه در خانم های مسن، می تواند موجبات ناتوانی دائمی، افسردگی و لزوم مراقبت های طولانی را فراهم آورد.
ورزش های قدرتی و مقاومتی، به ویژه بسیار مهم اند. در این مقاله به برخی از ورزش ها، که به خصوص برای بدنسازی مناسبند، می پردازیم.
● تقویت استخوان ها
هنگامی که کار بیشتری از استخوان ها می خواهیم، پاسخ آنها قوی تر و متراکم تر شدن است. تحمل یا مقاومت در برابر وزن - یا به طور کلی هر فعالیتی که در مقابله با جاذبه صورت می گیرد- رشد بافت استخوانی جدید را تحریک می کند.

ادامه مطلب ...

عشق بورزید تا به شما عشق بورزند

روزى روزگارى پسرک فقیرى زندگى م ىآرد آه براى گذران زندگى و تامین مخارج تحصیلش
دستفروشى مى آرد. از این خانه به آن خانه م ىرفت تا شاید بتواند پولى بدست آورد. روزى متوجه
شد آه تنها یک سکه ١٠ سنتى برایش باقیمانده است و این درحالى بود آه شدیداً احساس
گرسنگى مى آرد. تصمیم گرفت از خانه اى مقدارى غذا تقاضا آند. بطور اتفاقى درب خانه اى را زد.
دختر جوان و زیبائى در را باز آرد. پسرک با دیدن چهره زیباى دختر دستپاچه شد و بجاى غذا، فقط
یک لیوان آب درخواست آرد.
دختر آه متوجه گرسنگى شدید پسرک شده بود بجاى آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با
دختر پاسخ داد: .«؟ چقدر باید به شما بپردازم » : طمانینه و آهستگى شیر را سر آشید و گفت
چیزى نباید بپردازى. مادر به ما آموخته آه نیکى به دیگران را بدون هیچگونه چشمداشتی انجام »
« پس من از صمیم قلب از شما سپاسگزارى مى آنم » : پسرک گفت «. دهیم
سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلى از درمان بیمارى او اظهار عجز نمودند و او
را براى ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانى مجهز، متخصصین نسبت به درمان او
اقدام آنند.
ادامه مطلب ...

می خواستم دنیا را تغییر دهم

"آن هنگام که جوان بودم و فارغ از همه چیز و تخیّلم مرز و محدوده ای نمی شناخت، در سر آرزوی تغییر دنیا را می پروراندم. بزرگتر و
خردمندتر که شدم دریافتم جهان تغییرناپذیر است، پس افق اندیشه ام را محدودتر کردم و بر آن شدم تا تنها کشورم را تغییر دهم. اما
این هم عملی نبود.
پس از سال ها زندگی و تجربه، آخرین تلاش ناامیدانه خود را صرف تغییر خانواده ام کردم. اما افسوس آنها نیز که نزدیکترین کسان به
من بودند تغییر نکردند.
اکنون که در بستر مرگ آرمیده ام، به ناگاه حقیقتی را یافته ام. تنها اگر خودم را تغییر داده بودم، آن گاه نمونه ای می شدم برای
اعضای خانواده ام تا آنان نیز خود را تغییر دهند. با انگیزه و تشویق آنها چه بسا کشورم نیز اندکی اصلاح می شد، شاید می توانستم
دنیا را هم تغییر بدهم!"

راز سعادت

روزی مردی به قصد ملاقات با دانای راز و پرسیدن راز سعادت جاودان رهسپار س فری طولانی شد . او
شنیده بود که در محل زندگی دانای راز برای هر آسی باغچه ای وجود دارد که اگر بتوانی آن باغچه را
آبیاری کنی به سعادت جاودان دست یافته ای. او سفر خود را اغاز کرد و همین طور که در راه می رفت
به گرگی رسید. ابتدا از آن گرگ ترسید و خواست پا به فرار بگذارد و ولی با ناله های گرگ باز گشت و
دریافت که گرگ بسیار نحیف و رنجور بود و از درد به خود می پیچید . سبب را پرسید و گرگ گ ف ت که
مدتهاست نتوانسته ام غذای مناسبی بخورم زیرا دردی در دندانم دارم که امانم را بریده ولی نمی دانم
علت آن چیست. مرد گفت من به ملاقات دانای راز می روم اگر بخواهی پاسخ مشکل تو را نیز از او
خواهم پرسید. گرگ موافقت کرد و مرد به راه افتاد .
و همینطور که می رفت در راه توان فرسای سفر به درختی رسید که می دید ب ا آن که در باغ سر
سبزی قرار دارد و همه ی اطرافش گل و چمن و طراوت است باز آن درخت خشکیده و بی ثمر اس ت .
کنجکاو شد و از او سبب را پرسید. درخت با ناراحتی گفت ای مرد من هم نمی دانم چرا این گونه
است. مرد گفت من به ملاقات دانای راز می روم اگر بخواهی پاسخ مشکل تو را نیز از او خواهم
پرسید. درخت موافقت کرد و مرد به راه افتاد.
در نهایت پس از پشت سر گذاشتن راهی طولانی و سخت مرد به محل زندگی دانای راز رسید و
همانطور که گفته بودند باغچه های آدمیان را در آن پیدا کرد. سپس از دانای راز خواست تا به او اجازه
دهد برای رسیدن به سعادت جاودان باغچه ی خودش را آبیاری کند . دانای راز باغچه ی مرد را به او
نشان داد و مرد آن را آبیاری کرد و در هنگام بازگشت پاسخ مشکل درخت و گرگ را نیز از دانای راز
پرسید .
مرد آهنگ بازگشت کرد.
ادامه مطلب ...

یک داستان آموزنده

مدت زمانی پیش در یکی از اتاق های بیمارستانی دو مرد که هر دو حال وخیمی داشتند بستری بودند . یکی از آنها اجازه داشت هر روز بعداز ظهر به مدت یک ساعت به منظور تخلیه شش هایش از مایعات روی تختخواب
کنارتنها پنجره اتاق بنشیند.اما مرد دیگر اجازه تکان خوردن نداشت و باید تمام اوقات به حالت دراز کش روی تخت قرار گرفته باشد.دو مرد برای ساعاتی طولانی با هم حرف می زدند، از همسرانشان ، خانه وخانواده شان ، شغل و دوران خدمتسربازی و تعطیلاتشان خاطراتی برای هم نقل می کردند.هر روز بعد از ظهر مرد کنار پنجره که اجازه داشت یک ساعت بنشیند ، برای مرد دیگر تمام مناظر بیرون را همانطور که می دید تشریح می کرد و آن مرد هر روز به امید آن یک ساعت که می توانست دنیای بیرون و رنگ هایشرا در فکر خود تجسم کند به سر می برد.پنجره مشرف به یک پارک سرسبز است با دریاچه ای طبیعی که چند قو و اردک در آن شنا می کنند و بچه ها نیزقایق های اسباب بازی خود را در آب شناور کرده و بازی می کنند. چند زوج جوان دست در دست هم از میان گلهای زیبا و رنگارنگ عبور می کنند. منظره زیبای شهر زیر آسمان آبی در دور دست به چشم می خورد و........در تمام مدتی که مرد کنار پنجره این مناظر را توصیف می کرد ، مرد دیگر با چشمان بسته در ذهن خود آنطبیعت زیب ا را تجسم می کرد . در یک بعد از ظهر گرم مرد کنار پنجره رژه سربازانی که از پایین پنجره عبور می
کردند را برای مرد دیگر شرح دادو مرد دیگر با باز سازی آن صحنه ها در ذهن خ ود، انگار که واقعا آن اتفاقات و
مناظر را می دید.
روزها وهفته ها گذشت.........................
ادامه مطلب ...

یک داستان کوتاه و آموزنده

روزی دانشمندى آزمایش جالبى انجام داد. او یک اکواریوم ساخت و با قراردادن یک دیوار شیشه  اى در وسط اکواریوم آن را به دو بخش تقسیم کرد.در یک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش دیگر ماهى کوچکى که  غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود..ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى دیگرى نمى داد.او براى شکار ماهى کوچک، بارها و بارها به سویش حمله برد ولى هر باربا دیوار نامریی که وجود داشت برخورد مى کرد، همان دیوار شیشه  اى که  او را از غذاى مورد علاقه  اش جدا مى کرد…پس از مدتى، ماهى بزرگ ازحمله و یورش به ماهى کوچک دست  برداشت. او باور کرده بود که رفتن به آن سوى آکواریوم و شکار ماهى  کوچک، امرى محال و غیر ممکن است!در پایان، دانشمند شیشه ی وسط آکواریوم را برداشت و راه ماهی بزرگ  را باز گذاشت.. ولى دیگر هیچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله   نکرد و به آن سوی آکواریوم نیز نرفت!می دانید چرا ؟دیوار شیشه اى دیگر وجود نداشت، اما ماهى بزرگ در ذهنش دیوارى   ساخته بود که از دیوار واقعى سخت  تر و بلندتر مى نمود و آن دیوار، دیواربلند باور خود بود ! باوری از جنس محدودیت ! باوری به وجود دیواری بلند وغیر قابل عبور ! باوری از ناتوانی خویش …

درد دل گنجشک با خدا

گنجشک با خدا قهر بود…….روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد…..
و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.
گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفت ه بود؟ و سنگینی بغضی راه کلامش بست.
سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت:ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی.
گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.
خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی! اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت …
های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد …

لباس های کثیف

زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسباب کشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که
همسایه اش درحال آویزان کردن رخت های شسته است و گفت:
لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمیداند چطور لباس بشوید. احتمالآ باید پودر لباس شویی بهتری بخرد
همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت.
هربار که زن همسایه لبا سهای شسته اش را برای خشک شدن آویزان میکرد زن جوان همان حرف را
تکرار می کرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لبا سهای تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به
همسرش گفت:
 یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده 
مرد پاسخ داد من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجر ههایمان را تمیز کردم