آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی |  تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش
آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی |  تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش

کاش

کاش وقتی زندگی فرصت دهد

 

گاهی از پروانه ها یادی کنیم

 

کاش بخشی از زمان خویش را


وقف قسمت کردن شادی کنیم

 

کاش گاهی در مسیر زندگی

 

باری از دوش نگاهی کم کنیم


فاصله های میان خویش را

 

با خطوط دوستی مبهم کنیم


کاش وقتی آرزویی میکنیم

 

از دل شفاف مان هم رد شود


مرغ آمین هم از آنجا بگذرد


حرف های قلبمان را بشنود

لطفا توجه فرمایید: جهت دریافت گلچینی از بهترین شعر های عاشقانه و رمانتیک به آدرس زیر مراجعه فرمایید.

www.mohammad1.blogsky.com

در انتظار اتوبوس

اولین ملاقات٬ ایستگاه اتوبوس بود. ساعت هشت صبح. من و اون تنها. نشسته بود روی نیمکت چوبی و چشاش خط کشیده بود به اسفالت داغ خیابون. سیر نگاش کردم. هیچ توجهی به دور و برش نداشت. ترکیب صورت گرد و رنگ پریدش با ابروهای هلالی و چشمای سیاه یه ترکیب استثنایی بود. یه نقاشی منحصر به فرد. غمی که از حالت صورتش می خوندم منو هم تحت تاثیر قرار داده بود. اتوبوس که می اومد اون لحظه ساکت و خلسه وار من و شاید اون تموم می شد. دیگه عادت کرده بودم. دیدن اون دختر هر روز در همون لحظه برای من حکم یه عادت لذت بخش رو پیدا کرده بود. نمی دونم چرا اون روزای اول هیچوقت سعی نکردم سر صحبت رو با اون باز کنم.

شاید یه جور ترس از دست دادنش بود.
شایدم نمی خواستم نقش یه مزاحم رو بازی کنم.
من به همین تماشای ساده راضی بودم.
دختر هر روز با همون چشم های معصوم و غمگین با همون روسری بنفش بی حال و با همون کیف مشکی رنگ و رو رفته می اومد و همون جای همیشگی خودش می نشست.
نمی دونم توی اون روزها اصلا منو دیده بود یا نه.
هر روز زودتر از او می اومدم و هر روز ترس اینکه مبادا اون نیاد مثل خوره توی تنم می افتاد.
هیچوقت برای هیچ کس همچین احساس پر تشویش و در عین حال 
لذت بخشی رو نداشتم.
حس حضور دختر روی اون نیمکت برای من پر بود از آرامش … آرامش و شاید چیزدیگه ای شبیه نیاز.
اعتراف می کنم به حضورش هرچند کوتاه و هر چند در سکوت نیاز داشتم.
هفته ها گذشت و من در گذشت این هفته ها اون قدر تغییر کردم که شاید خودمم باور نمی کردم.
دیگه رفتنم به ایستگاه مثل همیشه نبود.
مثل دیوانه ها مدام ساعت رو نگاه می کردم و بی تابی عجیبی روحم رو اسیر خودش کرده بود.
دیگه صورتم اصلاح شده و موهام مرتب نبود.
بی خوابی شبها و سیگار های پی در پی.
خواب های آشفته لحظه ای و تصور گم کردن یا نیامدن او تموم شب هامو پر کرده بود.
نمی دونم چرا و چطور به این روز افتادم.
فقط باور کرده بودم که من عوض شدم و اینو همه به من گوشزد می کردن.
یه روز صبح وسوسه عجیبی به دلم افتاد که اون روز به ایستگاه نرم.
شاید می خواستم با خودم لجبازی کنم و شاید … نمی دونم.
اون روز صدای تیک تاک ساعت مثل پتک به سرم کوبیده می شد و مدام انگشتام شقیقه های داغمو فشارمی داد.
نمی تونستم.
دو دقیقه مونده به ساعت هشت دیوانه وار بدون پوشیدن لباس مناسب و بدون اینکه حتی کیفم رو بردارم دوان دوان از خونه زدم بیرون و به سمت ایستگاه رفتم.
از دور اتوبوس رو دیدم که بعد از مکثی کوتاه حرکت کرد و دور شد و غباری از دود پشت سرش به 
جا گذاشت.
من … درست مثل یک دونده استقامت که در آخرین لحظه از رسیدن به خط پایان جا می مونه دو زانو روی آسفالت افتادم و بدون توجه به نگاه های متعجب و خیره مردم با 
چشمای اشک آلود رفتن و درو شدن اتوبوس رو نگاه می کردم.
حس می کردم برای همیشه اونو از دست دادم.
کسی که اصلا مال من نبود و حتی منو نمی شناخت.
از خودم و غرورم بدم می اومد.
با اینکه چیزی در اعماق دلم به من امید می داد که فردا دوباره تو و اون روی همون نیمکت کنار هم می نشینید و دوباره تو می تونی اونو برای چند لحظه برای خودت داشته باشی … بازم نمی دونستم چطور تا شب می تونم این احساس دلتنگی عجیب رو که مثل دو تا دست قوی گلومو فشار می داد تحمل کنم.
بلند شدم و ایستادم.
در اون لحظه که مضحکه عام و خاص شده بودم هیچی برام مهم نبود جز دیدن اون.
درست لحظه ای که مثل بچه های سرخورده قصد داشتم به خونه برگردم و تا شب در عذاب این روز نکبت وار توی قفس تنهایی خودم اسیر بشم تصویری مبهم از پشت خیسی چشمام منو وادار به ایستادن کرد.
طرح اندام اون ( که مثل نقاشی پرتره صورت مادرم از بر کرده بودم ) پشت نیمکت ایستگاه اتوبوس شکل گرفته بود.
دقیق که نگاه کردم دیدمش.
خودش بود.
انگار تمام راه رو دویده بود.
داشت به من نگاه می کرد.
نفس نفس می زد و گونه های لطیفش گل انداخته بود.
زانوهام بدون اراده منو به جلو حرکت داد و وقتی به خودم اومدم که چشمام درست روبروی چشم های بی نظیرش قرار گرفته بود.
دسته ای از موهای مشکی و بلندش روی پیشونیشو گرفته بود و لایه ای شبیه اشک صفحه زلال چشمشو دوست داشتنی و معصومانه تر از قبل کرده بود.
نمی دونستم باید چی بگم که اون صمیمانه و گرم سکوت سنگین بینمونو شکست.
- شما هم دیر رسیدید؟
و من چی می تونستم بگم.
- درست مثل شما.
و هر دو مثل بچه مدرسه ای ها خندیدیم.
- مثه اینکه باید 
پیاده بریم.
و پیاده رفتیم …
و هیچوقت تا اون موقع نمی دونستم 
پیاده رفتن اینقدر خوب باشه.

محتاجم ...

دستانت را برای پروانه

پاهایت را برای مشایعت

دلت را برای گرمیش

و خودت را برای مهربانیت

... محتاجم ...

پس با من بمون .

حامد

هر گلی هم باشی، چه شقایق چه گل پیچک و یاس، زندگی اجبارست

  

 شاید آن روز که سهراب نوشت : تا شقایق هست زندگی باید کرد، خبری از دل پر درد گل یاس نداشت، باید اینجور نوشت، هر گلی هم باشی، چه شقایق چه گل پیچک و یاس، زندگی اجبارست

آره من اونم که گفتم واسه چشم تو دیوونم

آره من قول داده بودم تا تهش باهات بمونم

ولی پس دادی نگامو زیر رگبار غرورت

من فقط یه کم شکستم ، خوب نگام کنی همونم . . .


آره من اونم که گفتم واسه چشم تو دیوونم

اگر روزی مردم ، تابوتم را سیاه کنید تا همه بدانند سیاه بخت بودم


اگر روزی مردم ، تابوتم را سیاه کنید تا همه بدانند سیاه بخت بودم بر روی سینه ام تکه یخی بگذارید تا به جایه معشوقم برایم گریه کند ... چشمانم را باز بگذارید تا همه بدانند چشم انتظار معشوقم بودم ... و آخر اینکه دستانم را ببندید تا همه بدانند خواستم ولی نتوانستم ..........

یک روز عشقت را دزدیدم و برای اینکه جای مطمئنی داشته باشد



یک روز عشقت را دزدیدم و برای اینکه جای مطمئنی داشته باشد آن را در قلبم پنهان کردم .غافل از اینکه روزی برای پس گرفتن آن قلبم را خواهی شکست

خواب ناز بودم شبی دیدم کسی در می زند


خواب ناز بودم شبی...... دیدم کسی در می زند...... در را گشودم روی او.... دیدم غم است در می زند.... ای دوستان بی وفا...... از غم بیاموزید وفا...... غم با آن همه بیگانگی...... هر شب به من سرمیزند

عاشقانه

به دیدارم بیا هر شب

در امان تنهایی تنها و تاریک خدا مانند

دلم تنگ است گبیا ای روشنی روشن تر از لبخند

شبم را روز کن در زیر سر پوش سیاهی ها

دلم تنگ است

 

آه ... آه ... اما

او چرا این را نمی داند که در این جا

من دلم تنگ است ، یک ذره ست ؟؟؟

ای داد بر من ، داد

من نمی دانم چرا طاووس من این را نمی داند ؟؟؟

که من بیچاره هم در سینه دل دارم

که دل من هم دل ست آخر ؟؟؟

سنگ و آهن نیست

او چرا این قدر از من غافل است آخر ؟؟؟ .

 

ای که از اول جاده به سکوت شدی گرفتار

منو از خاطرهکم کن تا ابد خدا نگهدار

 

من که اگر اشک بدادم نرسد

میمیرم

من اگر یاد تو را

یادی نکنم میمیرم ...

 

بیا که لحظه لحظه های انتظار

تمام وجود خسته مرا به نیستی کشانده است .

 

منم عاشق مرا غم سازگار است

تو معشوقی تو را با غم چه کار است

 

خنده تلخ من از گریه غم انگیز تر است

کارم از گریه گذشته است به آن میخندم

 

مگه تو نگفتی دوسم داری پس چرا تنهام گذاشتی ؟؟؟

 

پس بذار روی ماهت رو دم آخر نگاه کنم

سخته با خاطراتمون با دل خون وداع کنم

 

Love

-   حامدHamed20.ir77@yahoo.com

 

همین جوری ...

سلام خدا ...

وقتی دلم می گیره میام این جا تنها تنها ... میشینم همین جا !!!

تنهایی خوبه سکوت خوبه ، بی صدا مردن خوبه ...

از زخم زبون خوردن بدم میاد ، حرف رک بیشتر دوست دارم ، ولی طاقت ندارم .

این نشد زندگی که ، از خودم بدم میاد متنفرم ، ولی مجبورم  مجبور .

خدا کاش من به این دنیا نمی اومدم

ناشکری نمی کنم کفر نمی گم ولی ...

من بنده ی خوبی برات نبودم البته همیشه سعی کردم باشم .

دیگه صبری برام نمونده میخام برم از این جا...