آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی |  تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش
آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی |  تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش

پری رویاهای صادقه ام

هنوز هم که می شنوم میگویند فلانی سبزه است.

شرم و خجالت را فراموش و....خیره اش میشوم.
نازنین!
نه در عمق نگاهشان دریا پیداست.
نه گوشهء ابرویشان خط اتصال تمامی نتهای موزون مهربانی است.
نه حرکت دستانشان به رقص آسمانی بید و باد شبیه است.
نه لحن حرف زدنشان آدم را مثل سیب از زمین میکند.. میبرد.. حوایی میکند.
نه طوبی جان......
اینها نمیتوانند مرا به یاد تو بی اندازند.
اینها_دختر آبان_نه از سلالهء مهر و بارانند.
نه پری رویاهای یک درمیان صادقهء کسی می شوند
نه میشود باشنیدن کلمات معصومانهء دوست داشتنشان
بی گناه
مست شد.
امتحان نکرده ام اما
بی گمان کسی تا به حال خاک گوشهء چادرشان را با بوسه نگرفته تا.....
بگذریم
به خدا من نمی آیم بنشینم اینجا شعر بگویم که
ببین چند خط یاد تو با قلبم قلمم چه میکند
خوب....تو بگو...
عاشق نباشم چه کنم

به امید آنروز که

به امید آن روز که هیچ پیوندی به خاطر بی وفایی از هم گسسته نشه...

به امید آنروز که هیچ دوستت دارم گفتنی به زبون هیچکس نیاد مگه اینکه از عمق وجود و عشق باشه...
به امید آنروز که هیچکس عشق رو فدای خودخواهیش نکنه...
به امید آنروز که دیگه هیچ دل شکسته ای غمگین و بیصدا سکوت نکنه...
به امید آنروزی که هیچکسی نباشه که به خاطر محبت و علاقه خودشو ملامت کنه...
به امید آنروزی که رشته محبت با بی وفاییها نازک و نازکتر و بلاخره گسسته نشه...
به امید آنروز که عشق معنای واقعی داشته باشه...
به امید آنروز که همه ما به خاطر بسپاریم که شکل گرفتن یک عشق بارها و بارها آسانتر از حفظ
اونه !! اون رو به آسونی از دست ندیم و گسسته شدن اون رو راحت نپذیریم و برای حفظ اون واقعا تلاش کنیم
و به امید آنروز که هیچ مدعی عاشق بودن ؛ در امتحان عشق نمره مردودی از معشوق نگیره ؛
به امید آنروز که

اگر می دانستی ...

اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم سکوت را فراموش می کردی

تمامی ذرات وجودت عشق را فریاد می کرد
اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم چشمهایم را می شستی
و اشکهایم را با دستان عاشقت به باد می دادی
اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم نگاهت را تا ابد بر من می دوختی
تا من بر سکوت نگاه تو
رازهای یک عشق زمینی را با خود به عرش خداوند ببرم
ای کاش می دانستی
اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم هرگز قلبم را نمی شکستی
گر چه خانه ی شیطان شایسته ی ویرانی است
اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم لحظه ای مرا نمی آزردی
که این غریبه ی تنها , جز نگاه معصومت پنجره ای
و جز عشقت بهانه ای برای زیستن ندارد
ای کاش می دانستی
اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم همه چیز را فدایم می کردی
همه آن چیز ها که یک عمر بخاطرش رنج کشیده ای
و سال ها برایش گریسته ای
اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم
همه آن چیز ها که در بندت کشیده رها می کردی
غرورت را ...... قلبت را ...... حرفت را
اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم
دوستم می داشتی
همچون عشق که عاشقانش را دوست می دارد
کاش می دانستی که چقدر دوستت دارم
و مرا از این عذاب رها می کردی
ای کاش تمام اینها را می دانستی

نیاز ما انسانها

ما انسانها در زندگی فقط نیازمند سه چیز هستیم : 
ایمان
دوست داشتن
صداقت

بقیه چیزای دنیا مال خودش!

پروردگارا!

پروردگارا! 

به من بیاموز دوست بدارم کسانی راکه دوستم ندارند .. 

عشق بورزم به کسانی که عاشقم نیستند... 

بگریم برای کسانی که هرگز غمم را نخوردند...

به من بیاموز لبخند بزنم به کسانی که هرگز تبسمی به صورتم ننواختند...

 محبت کنم به کسانی که محبتی درحقم نکردند

گاهی

گاهی گمان نمیکنی و می شود

گاهی نمی شود که نمی شود

گاهی هزار دوره دعا بی اجابتست

گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود

گاهی گدای گدایی و بخت نیست

گاهی تمام شهر گدای تو میشود . . .

به بهشت نمی روم اگرمادرم آنجانباشد


به بهشت نمی‌روم اگر مادرم آنجا نباشد


ساعت 3 شب بود که صدای تلفن، پسری را از خواب بیدار کرد. پشت خط مادرش بود. پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟

مادر گفت:25 سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی. فقط خواستم بگویم تولدت مبارک. پسر از اینکه دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد، صبح سراغ مادرش رفت. وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه‌سوخته یافت... ولی مادر دیگر در این دنیا نبود.


مادر

به همراه دوستم از کوچه ای عبور میکردیم... 

تازه از رسیده بودیم به شهر خودمون... 

پیر زنی حدودا هفتاد ساله که صورتش یه جوری بود انگار ترسیده بود اومد جلو و از دوستم خواست که در رو که روش بسته شده بزه بالا و واسش باز کنه... 

منم گفتم شهرام جان ثواب داره برو بالا و در رو واسش باز کن... 

تا دوستم خواست از در بالا بره پیر زن گفت جوون یه کم آرومتر پسرم توخونه ست میترسم بیدار شه...  

بی چاره اشک تو چشاش حلقه بست...

پسرش از خونه خودش بیرونش کرده بود... 

دلم خیلی واسش سوخت... 

 

ما آدما چقد بد بختیم که جهنمو بادستای خودمون واسه خودمون آباد میکنیم... 

مادری که واسه ما بد بخت بی چاره ها چه شبایی رو که بیدار نموند٬ چه روزهای که به خاطر یه ریزه تب ما به صد در که نزد٬ حیف این همه زجر که به خاطر همچین بچه ای هدر بره... 

خدایا کرمتو شکر... 

من که دربست چاکرتونم مامانو بابای گلم

یاد گرفتم که ...

قلبم را عصب کشی کرده ام ...

دیگر نه از سردی نگاهی می لرزد

و نه از گرمی آغوشی می تپد