آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی |  تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش
آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی |  تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش

داستان زیبا

معلم عصبی دفتر رو روی میز کوبید و داد زد: سارا ... دخترک خودش رو جمع و جور کرد،

 سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله

خانوم؟ معلم که از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترک

خیره شد و داد زد: چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ هـــا؟!

 فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت کنم!

دخترک چونه ی لرزونش رو جمع کرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:

 خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...

 اونوقت می شه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد...

اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه... اونوقت...

 اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم

رو پاک نکنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ... معلم صندلیش رو

به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...

 و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد . . . 

برگرفته از وبلاگ دوست خوبم مینا

داستان کیک

به نام خدا

تکه ای از کیک ...؟؟!!

گاهی اوقات از خودمان می پرسیم :

انجام چه کاری باعث شده که شایسته چنین شرایطی باشم .

چرا خدا اجازه می دهد این طور چیزهایی برای من اتفاق بیفتد ؟؟

در این مورد تعبیری را ببینید ...

ادامه مطلب ...

مهر مادر

به نام خدا

مهر مادر

داستان واقعی از زبان دوستم .

او می گفت که پس از سال ها زندگی مشترک ، همسرم از من خواست تا با زن دیگری برای شام و سینما بیرون بروم .

زنم گفت که مرا دوست دارد و مطمئن هست که این زن هم مرا دوست دارد ، و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد ....

ادامه مطلب ...

قدرت اندیشه

قدرت اندیشه

پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد. او می خواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند

 اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود

 پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد: «پسر عزیزم من حال خوشی ندارم

 چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم. من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم چون مادرت

 همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی

 تمام مشکلات من حل می شد. می دانم اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم میزدی. دوستدار تو پدر.» 
پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد: «پدر به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن من آنجا اسلحه پنهان کرده

 ام.4 صبح فردا 12 نفر از ماموران FBI و افسران پلیس محلی دیده شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون

 اینکه اسلحه ای پیدا کنند. پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی

 افتاده و می خواهد چه کند؟ پسرش پاسخ داد: «پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار. این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم.» 


در دنیا هیچ بن بستی نیست؛یا راهی خواهم یافت یا راهی خواهم ساخت.

 

لطفا توجه کنید:! جهت دریافت 90 مقاله (رایگان) به قسمت مقالات سایت یا به آدر سایت زیر مراجعه کنید.

http://www.shahram1.blogsky.com

آرزوی عجیب یک مرد

یک بنده خدایی، کنار اقیانوس قدم میزد و زیر لب، دعایی را هم زمزمه میکرد. نگاهى به آسمان آبى و دریاى لاجوردین و ساحل طلایى انداخت و گفت :
- خدایا ! میشود تنها آرزوى مرا بر آورده کنى ؟
ناگاه، ابرى سیاه، آسمان را پوشاند و رعد و برقى در گرفت و در هیاهوى رعد و برق، صدایى از عرش اعلى بگوش رسید که میگفت :
- چه آرزویى دارى اى بنده ى محبوب من ؟
مرد، سرش را به آسمان بلند کرد و ترسان و لرزان گفت :
- اى خداى کریم ! از تو مى خواهم جاده اى بین کالیفرنیا و هاوایی بسازى تا هر وقت دلم خواست در این جاده رانندگى کنم !
از جانب خداى متعال ندا آمد که :
- اى بنده ى من ! من ترا بخاطر وفادارى ات بسیار دوست میدارم و مى توانم خواهش ترا بر آورده کنم، اما، هیچ میدانى انجام تقاضاى تو چقدر دشوار است ؟ هیچ میدانى که باید فرمان دهم تا فرشتگانم ته ى اقیانوس آرام را آسفالت کنند ؟ هیچ میدانى چقدر آهن و سیمان و فولاد باید مصرف شود ؟ من همه ى اینها را مى توانم انجام بدهم، اما، آیا نمى توانى آرزوى دیگرى بکنى ؟
مرد، مدتى به فکر فرو رفت، آنگاه گفت :
- اى خداى من! من از کار زنان سر در نمى آورم ! میشود بمن بفهمانى که زنان چرا می گریند؟ میشود به من بفهمانى احساس درونى شان چیست ؟ اصلا میشود به من یاد بدهى که چگونه مى توان زنان را خوشحال کرد؟
صدایی از جانب باریتعالى آمد که : اى بنده من ! آن جاده اى را که خواسته اى، دو باندى باشد یا چهار باندى ؟

لطفاتوجه فرمایید: کاربران و خوانندگان عزیز در صورتی که فکر می کنید این مطالب مفید هستند لطفا کپی برداری نفرمایید بلکه دوستانتان را به این سایت معرفی کنید.و اگر هم کپی برداری می کنید به خاطر احترام به حقوق نویسنده لطفا منبع آن را ذکر نمایید.

از اینکه به حقوق دیگران احترام می گذارید متشکریم.

داستان طناب

به نام خدا

داستان طناب

داستان درباره یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود .

او پس از سال ها اماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آن جا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست ، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود .

شب بلندی های کوه را تماما در بر گرفت و مرد هیچ چیز را نمی دید .

همه چیز سیاه بود ، وابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود .

ادامه مطلب ...

چرا منتظرید؟

اگر مرگ شما نزدیک بود و فقط فرصت یک تلفن کردن داشتید به چه کسی تلفن می کردید وچه چیزی به او می گفتید ؟ و چرا منتظرید؟

هنگامی‌ که‌ خداوند، مادر را آفرید

زمانی‌ که‌ خداوند مادران‌ را خلق‌ کرد، پس‌ از شش‌ روز تلاش‌ مداوم‌ و بی‌وقفه‌، فرشته‌ای‌ ظاهر شد وپرسید: “خداوندا، چرا این‌ همه‌ زمان‌ برای‌ خلق‌ این‌ موجود صرف‌ می‌کنید؟”
    خداوند پاسخ‌ داد: “آیا برگه‌ مشخصات‌ روی‌ آن‌ را خوانده‌ای‌؟ او باید کاملا قابل‌ شست‌ و شو باشدولی‌ تغییرپذیر نباشد; دارای‌ 200 قطعه‌ متحرک‌ باشد، ولی‌ این‌ قطعات‌ باید قابل‌ تعویض‌ باشند;آغوشی‌ باز برای‌ بغل‌ کردن‌ سه‌ کودک‌ به‌ طور همزمان‌ داشته‌ باشد و آغوش‌ او باید طوری‌ به‌ حالت‌ اولیه‌برگردد که‌ وقتی‌ سرپا می‌شود بتواند با قامت‌ راست‌ و برافراشته‌ بایستد; بوسه‌ای‌ گرم‌ و شفابخش‌ داشته‌باشد تا بتواند درمان‌ هر دردی‌ از خراشی‌ جزیی‌ بر روی‌ پوست‌ تا قلبی‌ شکسته‌ باشد و دارای‌ شش‌جفت‌ دست‌ باشد”.
    فرشته‌ که‌ از شنیدن‌ این‌ مشخصات‌ منحصر به‌ فرد، شگفت‌ زده‌ شده‌ بود، با حیرت‌ گفت‌: “شش‌ جفت‌دست! امکان‌ ندارد!”
    خداوند پاسخ‌ داد: “شش‌ جفت‌ دست‌ مشکل‌ نیست‌. سه‌ جفت‌ چشمت‌ حیرت‌ آور است‌ که‌ مادران‌باید داشته‌ باشند!”
    فرشته‌ پرسید: “و آیا آن‌ها را با ظاهر استاندارد خلق‌ می‌کنید؟”

ادامه مطلب ...

داستان دیوار

دیوار

چه داستان زیبایی...

فقط یک دقیقه طول میکشد تا این داستان را بخوانید وطرز تفکرتان را تغییر دهید.

دو مردکه هر دو به شدت بیمار بودند ، در یک اتاق دو تخته در بیمارستان ، بستری بودند .

یکی در این سوی اتاق و دیگری در آن سو . یکی از آن ها اجازه داشت روزی یک ساعت بعد از ظهر ها روی تخت به حالت نشسته در آید تا به تخلیه مایع از ریه هایش کمک شود .

تخت او در کنار تنها پنجره اتاق قرار داشت .

ادامه مطلب ...

خاطرات مردی که زنش به مسافرت رفته بود!! (طنز)

شنبه: زنم برای یک هفته به دیدن مادرش رفته و من و پسرم لحظاتی عالی را خواهیم گذراند. یک هفته تنها . عالیه. اول از همه باید یک برنامه هفتگی درست و حسابی تنظیم کنم. اینطوری میدونم که چه ساعتی باید از خواب بیدار بشم و چه مدتی را در رختخواب و چقدر وقت برای پختن غذا توی آشپزخانه صرف میکنم. همه چیز را به خوبی محاسبه کرده ام. وقت برای شستن ظرفها، مرتب کردن خانه و خرید کردن و همه روی کاغذ نوشته شده است.

 چقدر هم وقت آزاد برایم میماند. چرا زنها آنقدر از دست این کارهای جزیی و ساده شکایت دارند. درحالی که به این راحتی همه را میشود انجام داد . فقط به یک برنامه ریزی صحیح احتیاج است. برای شام هم من و پسرم استیک داریم. پس رومیزی قشنگی پهن کردم و بشقابهای قشنگی چیدم و شمع و یک دسته گل رز روی میز نهادم تا محیطی صمیمانه به وجود آورم. مدتها بود که آنقدر احساس راحتی نکرده بودم.

ادامه مطلب ...